.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵۴→
یه ذره بالا وپایین کردم وروی یه غذا ثابت موندم...عالیه...خودشه!
نگاهم ودوختم به ارسلان... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت!
با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!!
سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم.
خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه ارسلان،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!...
به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!!
جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟...
بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره!
خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟!
اخمم وعلیظ تر کردم...
- خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟
نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم!
اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم.
- عاشقتم ارسی!
چشمکی تحویلم داد...
- مابیشتر!
وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد!
زیرلب زمزمه کرد:
- دو پرس دیزی... نون سنگگ...۵ تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!...
آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟!
ارسلا سری به علامت تایید تکون داد...
- دقیقا همین جا!
گارسون لبخند زورکی زد...
- چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم.
وبعد روش واز ما گرفت ورفت!
گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم وارسلان یه ور دیگه!
نگاهم ودوختم به ارسلان... نیشم به اندازه عرض صورتم باز شدوگفتم:آبگوشت!
با شنیدن اسم غذا،به کل هنگ کرد...آب دهنش وقورت دادوبا چشمای گردشده گفت:آبگوشت؟!!
سری تکون دادم وحرفش وتایید کردم.
خیلی آبگوشت دوست ندارم...محض خنده ودیوونه بازی این غذارو انتخاب کردم!می خوام دیوونه بازیامون با خوردن این غذا تکمیل بشه...اون از شهربازی رفتنمون،اون از مسابقه دومون واینم از غذای مخصوصمون!... دیزی خوردن اونم توهمچین جایی واقعا دیوونه بازیه والبته خنده دار!از اون گذشته دیدن قیافه ارسلان،وقتی داره دولپی غذایی مثل آبگوشت می خوره دیدنیه!...
به خودش اشاره ای کرد وگفت:من با این تیپ...با این دَک وپُز آبگوشت بخورم؟!!!!
جوری این حرف وزد که اخمام رفت توهم!...مگه آبگوشت خوردن عاره؟...
بالحن دلخوری گفتم:من کی گفتم توبخوری؟...خودم می خوام بخورم!شما گردن بخورید تا یه وخ به کلاستون برنخوره!
خندید...خنده اش که تموم شد،باشیطنت گفت:کلاس کجا بود دیوونه؟...اتفاقاً من عاشق آبگوشتم...فقط خیر سرمون اومدیم فضارو عاشقونه کنیما!!!!آبگوشت؟...یه ذره خشن نیست؟!
اخمم وعلیظ تر کردم...
- خشن یا لطیف من می خوام بخورم!...حالا توچیکار می کنی؟...می خوری یا نه؟
نگاهی به اخم غلیظی روی پیشونیم انداخت وبعد اخم ریزی کرد...همراه با همون اخم،لبخندی زد وگفت:اخماش ونگاه!...اخم نکن بهت نمیاد!...تواون سگرمه هات و وا کن ،من همه آبگوشتای دنیارو به ضایع ترین وبی کلاس ترین وجه ممکن می خورم!
اخمم محو نیشم باز شد...منورو گذاشتم روی میزو باذوق دستام وبه هم کوبیدم.
- عاشقتم ارسی!
چشمکی تحویلم داد...
- مابیشتر!
وبعد دستی برای گارسون تکون داد...گارسون اومد سمتمون وازمون سفارش گرفت.سفارش غذامون وکه بهش دادیم،چشمای بیچاره چهارتا شد!
زیرلب زمزمه کرد:
- دو پرس دیزی... نون سنگگ...۵ تاپیاز...دوتادوغ خانواده...آب معدنی...ترشی لیته...گوشت کوب واسه کوبیدن!...
آب دهنش وقورت دادو روبه رادوین گفت:همین جامی خواید بکوبیدش؟!
ارسلا سری به علامت تایید تکون داد...
- دقیقا همین جا!
گارسون لبخند زورکی زد...
- چشم قربان...خیلی زود سفارشاتون ومیارم.
وبعد روش واز ما گرفت ورفت!
گارسونه که دور شد،من از خنده یه ور میز پهن شدم وارسلان یه ور دیگه!
۸.۳k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.